معنی شخص بی وقار

حل جدول

شخص بی وقار

سبک


وقار

متانت، سنگینی

متانت

فرهنگ فارسی هوشیار

وقار

زیور هنگ (برهان در لغت فرس برابر با نگه داشتن و تیمار بردن آمده) آهستگی آرامیدگی گرانسنگی شکیبایی بزرگواری ‎ (مصدر) آهسته وبردبارگردیدن، (اسم) آهستگی و بردباری حلیم: ((الماخوبیش آنکه مردم را لباس وقار و آرام دهد. )) یا اهل وقار. باوقار. یا با وقار. یا بی وقار. بی تمکین سبک بی ثبات.

لغت نامه دهخدا

وقار

وقار. [وَ] (ع مص) وقاره. آهسته و بردبار گردیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || به آرام شدن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی، ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || (اِمص) آهستگی و بردباری. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). آرامیدگی و آهستگی. (آنندراج) (غیاث اللغات):
بازیگه شمس و قمر و ببر و هزبر است
منزلگه جود و کرم و حلم و وقار است.
منوچهری.
آن رسول مجتبی وقت نثار
خواستی از ما حضور و صد وقار.
مولوی.
تو را خامشی ای خداوند هوش
وقار است و نااهل را پرده پوش.
سعدی.
تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار
بازی و ظرافت به ندیمان بگذار.
سعدی.
|| بزرگواری. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی). || حلم و تمکین و گرانباری. (غیاث اللغات) (آنندراج). || (ص) رجل وقار؛ مرد آهسته و بردبار. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج).


شخص

شخص. [ش َ] (ع اِ) کالبد مردم و جز آن و تن او. (منتهی الارب). در لغت فقط بر جسم اطلاق گردد. (از اقرب الموارد). جسم. هیکل. اندامهای آدمی بتمامه:
غذای روح سماع است و آن شخص نبید
خوشا نبید کهن به اسماع طبعگشای.
فرخی.
تاجی شدست شخص من از بس که تو بر او
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری.
فرخی.
جمله ٔ میان دو کوه از شخص او پر شده بود. (اسرارالتوحید ص 81).
ز هر نوع و هر شخص ازاشخاص وی
نهادست زی تو نوادر سؤال.
ناصرخسرو.
لفظ بی معنی چه باشد شخص بی جان از قیاس
اهل بیت شخص دین را پاک جانند ای رسول.
ناصرخسرو.
وگر به شخص ز جاهل نهان شدیم، به علم
چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم.
ناصرخسرو.
سرخ است و قوی روی شخص دولت
تا اوتن زرد و نزار دارد.
مسعودسعد.
ناجانور بدیع یکی شخص پرهنر
گه خامش است و گاهی گویا چو جانور.
مسعودسعد.
یک شخص بیش نیست به دیدار شخص او
با هشت چشم لیکن هر هشت بی بصر.
مسعودسعد.
چو شخصی است در وی نفسهاروان
چوشاخی است زو شادمانی ثمر.
مسعودسعد.
همی گذشت به میدان شاه کشور
عظیم شخصی قلعه ستان و صفدر.
مسعودسعد.
آن پادشا تویی که برای تو
در شخص پادشاهی جان باشد.
مسعودسعد.
باد رایت بی تباهی باد شخصت بی حدوث
باد جاهت بی تناهی باد جانت بی ضرر.
سنایی.
یک رویه کرد خواهد گیتی ترا از آن
دورو از این جهت شده شخص نزار تیغ.
سنایی.
مخور باده که آن خونی است کز شخص جوانمردان
زمین خوردست و بیرون داده از تاک رزستانش.
خاقانی.
چگونه ساخت از گل مرغ عیسی
چگونه کرد شخص عازر احیا.
خاقانی.
از آنم به ماتم که زنده است شخصم
چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم.
خاقانی.
چون ماه در ظلمت نهفته شخص گرامی را بسمل کردمی. (سندبادنامه ص 150).
به شخص کوه پیکر کوه میکند
غمی در پیش چون کوه دماوند.
نظامی.
مکن دلتنگی ای شخصت گلی تنگ
که بد باشد دلی تنگ و گلی تنگ.
نظامی.
همی تا زو خط فرمان نیاید
به شخص هیچ پیکرجان نیاید.
نظامی.
آنکه شخص آفرید و بازوی سخت
یا فضیلت همی دهد یا بخت.
سعدی.
|| گاهی از این کلمه ذات مخصوص اراده شود. (از اقرب الموارد). در عرف علما فرد مشخص معین است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || گاهی از آن انسان را اراده کنند خواه مذکر باشد خواه مؤنث و چه بسا به زن اختصاص پیدا کند. ج، شُخوص، اَشخاص، اَشخُص. (از اقرب الموارد):
چنان به نظره ٔ اول زشخص می ببری دل
که باز می نتواند گرفت نظره ٔ ثانی.
سعدی.
|| خود. مأخوذ از عربی. (ناظم الاطباء). وجود: اگر... وی را مشغول گردانند شخص امیر ماضی... را در پیش دل و چشم نهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333). امیر احمد را گفت: به شادی خرام و هشیار باش و قدر این نعمت بشناس و شخص ما را پیش چشم دار. (تاریخ چ ادیب بیهقی ص 272). در این بلیه... دیده ٔ امام مسفوح و چشم شخص اسلام مقروح و مجروح و شخص بکاء و خشوع را سزا آنکه گامی در این ماتم سرای نزدیک سازد وآهی از سر شکوی به اغراق چنان برکشد که از آن هر دیده گریان و هر اشک ناروان روان گردد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 444). || کس. فرد غیرمعلوم. آدم ناشناس. فرد. (از ناظم الاطباء): شنیدم که شخصی بود در بلخ. (روضه العقول).
شخصی نه چنان کریه منظر
کز زشتی او خبر توان داد.
سعدی.
چنان خواندم که چون پیغامبر را غسل همی کردند آوازی شنیدند در آن خانه از شخصی ناپیدا، السلام و رحمهاﷲ و برکاته علیکم اهل البیت. (مجمل التواریخ و القصص). || (اصطلاح منطق) عبارت است از ماهیتی که معروض تشخص قرار میگیرد نه به این صورت که معروض بودن قید آن باشد بلکه متقید به آن است و به عبارت دیگر فرق میان شخص و تشخص به اعتبار است. یعنی ماهیت کلی همان حقیقت اشخاص است و اختلاف آنها اعتباری است.توضیح آنکه تشخص که بر اثر عروض آن شخص تحقق می یابددو اصطلاح دارد: اصطلاح منطقی و اصطلاح فلسفی. در منطق مراد از تشخص، بودن شی ٔ است بنحوی که فرض اشتراک آن بین افراد کثیر ممتنع باشد و آن مساوی با جزئیت است. و اما تشخص در اصطلاح فلسفی بودن شی ٔ است به صورتی که از هرچه غیر از آن است ممتاز و جدا باشد و آن با وجود خارجی شی ٔ حاصل میشود. و به عبارت دیگر تشخص درفلسفه مساوی است با وجود جزئی اشیاء و آن چیزی است که هر شی ٔ را از غیر خود ممتاز میسازد. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و شفا ج 2 ص 502 و اسفار ج 1 ص 24 و شرح منظومه ٔ سبزواری ص 102 شود. || (اصطلاح حقوق) آن کسی است که برای به دست آوردن حق و عمل به واجبات صلاحیت داشته باشد و موجودی است که از نظر قانونی می تواند موضوع حق قرار بگیرد. بنابراین عمل هم شخص است اگر از حقوقی متمتع شود و شخص حقوقی هم شخص است چونکه موضوع حق قرار می گیرد.
- شخص ادعائی، از مخترعات علامه ٔ تفتازانی در مجاز عقلی است که گوید شی ٔ از نظر ذات خود غیرمتعدد است و به اعتبار مقایسه ٔ آن با اموری دیگر تعدد پیدا میکندمانند قرآن که از نظر ذات کلام خدا بودن یکی است و از نظر محل نزول و موضوع متعدد است. (از دستورالعلماء).
- شخص اعتباری، شخص حقوقی، در اصطلاح حقوقی مؤسسه یا شرکت یا انجمن که قانون مانند افراد طبیعی برای آن شخصیت حقوقی مستقل قائل شده است. (از الموسوعه العربیه المیسره).
- شخص اول، برجسته ترین و ارجمندترین فرد.
- شخص اول مملکت، رئیس حکومت. رئیس دولت.
- شخص ثالث، در دعاوی فرد سومی است جز از طرفین دعوی. در آئین دادرسی کسی را گویند که خود یا نماینده اش در مرحله ٔ دادرسی که منتهی به صدور حکم یا قرار شده است به عنوان احد از اصحاب دعوی دخالت نداشته باشد. این اصطلاح در مورد «اعتراض شخص ثالث » و «قاعده ٔ نسبی بودن احکام » بسیار قابل توجه است. (از فرهنگ حقوقی لنگرودی).
- شخص حقوقی، شخص اعتباری. در اصطلاح حقوقی مؤسسه یا انجمن یا گروهی از افراد ناس (جدا از شخصیت خودشان) که موضوع حق و تکلیف قرار گرفته باشند. به عبارت دیگر هرگاه دو تن یا بیشتر از افراد انسانی بطور جمعی موضوع حق (یا حق و تکلیف) قرار گیرند. بدانها اصطلاحاً اطلاق شخص حقوقی میشود. (از فرهنگ حقوقی لنگرودی).
- شخص حقیقی، شخص طبیعی. رجوع به شخص در معنی کلی شود.
- شخص خصوصی، آن شخص حقوقی است که اساساً موضوع «حقوق خصوصی » واقع شود مانند شرکتهای تجارتی و انجمنها. (فرهنگ حقوقی لنگرودی).
- شخص طبیعی، شخص حقیقی. رجوع به شخص در معنی کلی شود.
|| سیاهی چیزی که از دور پیدا شود. (مقدمه ٔ ترجمان القرآن جرجانی). || سایه ٔ انسان و غیره. (از اقرب الموارد).

مترادف و متضاد زبان فارسی

وقار

ابهت، ثبات، رزانت، سکینه، سنگینی، طمانینه، متانت، مکث، مهابت، وقر، هنگ، هیبت، هیمنه،
(متضاد) سبکی

فارسی به انگلیسی

وقار

Aplomb, Classiness, Composure, Dignity, Elevation, Grace, Gracefulness, Gravity, Poise, Repose, Reserves, Sedateness, Soberness, Sobriety, Solemnity

فارسی به عربی

وقار

اتزان، جاذبیه، رشاقه، کرامه


شخص

رجل، زمیل، شخص، واحد

فرهنگ معین

وقار

(وَ) [ع.] (اِمص.) آهستگی، سنگینی، بزرگواری.

فرهنگ عمید

وقار

حالت فرد بامتانت و سنگین،
آرامی، آهستگی،
[قدیمی] شکوه و جلال، عظمت،


شخص

سیاهی انسان که از دور دیده شود،
آدمی، انسان،
خود (برای تٲکید): شخص شما،
(حقوق) آن‌که دارای حق و وظیفه است: شخص حقیقی،
[قدیمی] بدن انسان، کالبد مردم، تن،
* شخص اول مملکت: [مجاز] ارجمندترین و گرامی‌ترین شخص که در مملکت مقامش از همه بالاتر باشد، پادشاه، رئیس دولت،
* شخص ثالث: (حقوق) شخصی غیر از مدعی و مدعیٌ‌علیه که در مرحلۀ دادرسی وارد دعوی شود، سوم‌کس،

نام های ایرانی

وقار

پسرانه، متانت، سنگینی، آهستگی، آرامی، شکوه، جلال

فرهنگ فارسی آزاد

وقار

وَقار، غیراز معانی مصدری، رزانت، سنگینی و متانت، آهستگی و بردباری، عظمت، بزرگی،

معادل ابجد

شخص بی وقار

1309

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری